شب

ساخت وبلاگ
در کوپه باز شد.عفواً، هل هذا رقم الخامس؟ زن پشت در از د.ت پرسید و با دست چپش همزمان عدد پنج را نشان داد. د.ت که نزدیک در نشسته بود نگاهی به چمدان زن که در دست دیگرش گرفته بود کرد و سرش را به نشانه بله چندبار بالا و پایین برد." بله همین جاست، امممم، نعم، بفرمایید تو" زن وارد شد و چمدان را زیر تنها صندلی خالی کوپه، روبروی د.ت جا داد. روی صندلی نشست و با لبخندی مصنوعی گفت صباح الخیر.صبح شومام بخیر، اون درم پیش کون بی زحمت"، این را پ.ا گفت و چون مطمن نبود زن تازه وارد حرفش را فهمیده باشد همزمان دستش را از راست به چپ به نشانه بستن در کشویی تکان داد. زن تازه وارد نیم خیز شد و در رابست. بعد هم همانطور که نشسته بود خم شد و از توی چمدان زیرصندلی کتاب قطوری را که به عربی رویش نوشته بود در اورد و شروع کرد به ورق زدن.پ.ا رویش را به د ت کرد و گفت داشتم میگفتم، همچی یه چند روزیه چِمچِمالم میشه نیمیدونم چرا مادر، گفتی دکتری؟"د.ت نگاهش را از زن تازه وارد گرفت،لبخندی زد و گفت "نه هنوز، دانشجوام، سال چهارمم تازه"." ایشالا میشی. به حق همین امام رضا که هممونو طلبیده ایشالا میشی. راسی من یه نوه دارم همسن و ساله خودده، بذار ببینم عکسشا پیدا میکنم تو گوشیم، شوئر که نکردی؟" و بدون اینکه منتظر جواب د.ت شود کیفش را از روی زمین برداشت، روی پاهایش گذاشت و دستش را کرد توی کیفش.د.ت جواب داد،" نه مادر، ولی نامزد دارم. دو ساله با همیم، همین مشهد کار میکنه دارم میرم ببینمش."پ.ا با نا امیدی دستش را از توی کیفش در اورد. و زیر لب گفت "ایشالا خوش بخت شین."" شوما چی دخترم؟" این را از زن جوانی که روبرویش کنار پنجره نشسته بود پرسید. ج. ج نگاهش را از پنجره گرفت و رو به پ ا گفت، "مو چی ننه؟ ""شوما شوهر ک شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 52 تاريخ : شنبه 20 آبان 1402 ساعت: 14:22

یکم.ما ترکهای قشقایی به مادر بزرگ میگوییم آنا وآنای ما حالش خوب نیست و بچه هایش، پدرم عمو ها و عمه ها، جمع شده اند دور هم و من میترسم.دوم.ببینمم شما چطور هر روز صبح از رختخواب های نازنینتان جدا می شوید، دست و صورتتان را می شوید و به همکارهایتان صبح بخیر می گویید؟ حالتان بد نمی شود از این روزمرگی؟ عق نمیزنید از این تکرار؟ از این عمر به هدر رفته؟ اضطراب پیری ندارید؟ نگران مرگ نیستید؟من میترسم، میترسم از این چروک های دور چشمم، از موی سفیدی که هفته پیش توی آینه دیدم. میترسم از درد گنگ قوزک پای راست که شب ها موقع خواب به سراغم می آید و میترسم از مردن و از خودم. از خودم میترسم که راضی ام به همین چیزی که ست، به همین دو روز اخر هفته. به همین تنهایی ادامه دار. از خودم میترسم که حس کردن شادی و ترس و ناراحتی را هم فراموش کرده ام. شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 52 تاريخ : شنبه 20 آبان 1402 ساعت: 14:22

مخمل داشت به در بسته اتاق پنجه میکشید. یک چشمم را باز کردم، هوا روشن شده بود و بوی باران از لای پنجره نیمه باز پیچیده بود توی اتاق. از هفته پیش که پرده های کلفت اتاق را نصب کرده ام دیگر نمی توانم از روی میزان روشنایی اتاق، ساعت را حدس بزنم. یک وری شدم، بالشت دوم روی تخت را گذاشتم روی آن یکی گوشم که روی بالشت نبود و سعی کردم دوباره بخوابم. صدای پنجه کشیدن مخمل را هنوز می شنیدم. ساعت چند بود یعنی؟ با دستم دنبال گوشی روی زمین گشتم. ده و نیم بود. اثر الکل دیشب را هنوز حس میکردم. منگ بودم. خودم هم می دانستم که تلاشم برای دوباره خوابیدن بی نتیجه است. فکر کردم به اینکه امروز باید دفتر شرکت بروم و سه چهارساعتی کار کنم. فکر کردم به اینکه، خرید خانه و تمیزی و آشپزی هم دارم. جیم هم باید بروم. هنوز هم برای کلاس داستان نویسی یادداشت ننوشته ام.مخمل حالا داشت خودش را به در می کوبید. فکر کردم به قهوه Cold brew توی یخچال. از آن سه بطری که هفته پیش گرفته بودم، یکیش باید مانده باشد هنوز. از فکر قهوه انرژی گرفتم و پاشدم."صبحت بخیر بابا"مخمل روی دوپایش نشست،سرش را آورد بالا و زل زد به من.بعدش هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه. به قهوه سرد توی یخچال فکر می کردم. از توی کمد قوطی کنسرو غذای گربه را درآوردم و توی ظرف غذای مخمل خالی کردم. لیوان را از قهوه پر کردم و نشستم روی مبل و ایسنتاگرام را باز کردم. حماس، اسراییل، ترامپ و مهرجویی و .. . "آ" همان موقع پیام داد که چرا وقتی دیشب رسیدم خانه بهش خبر نداده ام و هم اینکه چقدر بابت شام دیشب بدهکار است؟ پیامش را باز نکردم. فکر کردم اکر جوابش را الان بدهم پیام تبدیل به مکالمه می شود. زیادی زود بود برای حرف زدن.در کشویی بالکن نیمه باز بود، لرز کردم. زیر درخت جلو شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 62 تاريخ : شنبه 6 آبان 1402 ساعت: 3:46

نیمه شب بود و روشنایی نصفه نیمه ماه از پشت ابر نازک، کوچه خلوت را روشن کرده بود.دست هایم را محکم توی جیب های ژاکتم جا دادم و ها کردم و بخاری را که از دهانم بیرونم می امد را توی هوا دنبال کردم. عصر بعد از کار، آمده بودم "ر" را ببینم و چون خانه "ر" درست وسط شهر است، جای پارک نزدیک خانه اش پیدا نکرده بودم و مجبور شده بودم چند خیابان آنطرف تر توی یک کوچه پارک کنم.کوچه درست بود اما ماشین را هنوز نمی توانستم ببینم. همانطور که دستهایم توی جیبم بود با دست راست دکمه دزدگیر ماشین را فشار دادم. چند متر جلوتر چهار چراغ زرد، سمت راست کوچه روشن شدند.پشت فرمان که نشستم تازه قبض نارنجی جریمه روی شیشه را دیدم. عصر که آمدم، دیرم شده بود و تابلوی پارک مخصوص اهالی محل را ندیده بودم. قبض را روی صندلی بغل انداختم و ماشین را روشن کردم. چراغ زرد هشدار روشن شد. فشار باد تایر عقب سمت شاگرد کم بود، خیلی کم بود. پیاده شدم و به تایر نگاه کردم. یک میخ بزرگ رفته بود توی تایر و فقط سرش مانده بود بیرون. سر میخ توی نور کم کوچه برق میزد.برگشتم توی ماشین و بخاری را روشن کردم. باد سرد خورد توی صورتم. تایر کی اینجوری شد؟ فکر کردم که چکار کنم. نمی خواستم تایر را کورمال کورمال و در سرما عوض کنم. فکر کردم که شاید بتوانم خودم را به نزدیکترین پمپ بنزین برسانم و تایر را کمی باد کنم و راه بیفتم سمت خانه. یعنی تایر با این میخ میتوانست من را پنجاه و پنج مایل تا خانه برساند؟با خودم گفتم شاید بهتر باشد گوگل کنم که آیا رانندگی در این شرایط خطرناک است یا نه. بعد فکر کردم که گوگل حتما میگوید خطرناک است و من هم تصمیمم را گرفته ام و نظر گوگل چیزی را عوض نمی کند.نزدیکترین پمپ بنزین بیست و چهار ساعته را روی نقشه پیدا کردم و راه اف شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 73 تاريخ : شنبه 6 آبان 1402 ساعت: 3:46

وینی امروز مرد. یعنی امروز که نه، شنبه مرد. خبر مردنش را امروز که چهارشنبه بود به ما دادند. وینی را خیلی نمی شناختم، فقط می دانم که سی و هشت سالش بود، این را هم نمی دانستم و از روی ایمیل خبر مردن وینی فهمیدم. پارسال زمستان که آب دفتر شرکت را گرفت و میزم را از روی اجبار به طبقه بالا بردم، دو سه ماهی روی میز روبرویش نشستم. از آنجایی که من می نشستم و از پشت مانیتورها فقط پاها و کفش های جفت شده ورزشی اش را می دیدم.یکبار هم اوایل تابستان که شرکت کلاس سه روزه اموزشی برای بعضی از کارمندان گذاشت، با وینی هم تیمی شدم. نمی دانم چرا تا خبر مردن وینی را شنیدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر وینی اوایل تابستان می دانست که زمستان امسال را نمی بیند، آن کلاس کوفتی را شرکت نمی کرد و سه روز از باقیمانده عمرش را پای اراجیف آن مردک نمی گذاشت. بعد هم فکر کردم که اصلا اگر شرکت می دانست که وینی ماندنی نیست شاید ازش نمی خواستند که به دوره آموزشی بیاید و جایش روی یکی دیگر که عمرش به دنیا بود سرمایه گذاری می کردند و در عوضش از وینی تا روز آخر کار می کشیدند.وینی یک پسر خوانده هجده ساله داشت. شنبه این هفته با پسر خوانده اش رفته بودند توی رودخانه شنا کنند که پسره را آب میبرد. وینی میپرد توی آب که پسرخوانده اش را در بیاورد که خودش میمیرد. اینها را هم توی ایمیل شرکت خواندم، پایینش هم عکس وینی و پسر خوانده اش و زنش را گذاشته بودند که کنار هم ایستاده اند لبخند به لب با پس زمینه ای از جنگل سبز و آسمان آبی.توی ایمیل شرکت هم نوشته بود که مراسم دفنش فلان روز است و دعوت کرده بود از کارمندان که اول در خواست مرخصی کنند و بعد به مراسم ختم وینی بروند.امروز عصر که رفتم میزش را ببینم، یک خانم بلوند جای وینی شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 63 تاريخ : شنبه 6 آبان 1402 ساعت: 3:46